آرمانآرمان، تا این لحظه: 17 سال و 12 روز سن داره

آرمان روان

زاد روزت مبارك

نازنين پسرم، مرد كوچكم 8 سالگيت مبارك هرچند خيلي اصرار داري به 9 ساله شدنت و هربار با تاكيد و در جواب سوال اينكه چند سالت شده با قيافه اي حق به جانب و پر از غرور مردونه كه مامان عاشقشه ميگي: ‹9 سال، 8 سالم تموم شده و الان 9 سالمه› حول و حوش روز تولدت كه ميشه ياد روزهاي خوب مادر شدنم دلم رو غنج ميزنه. هر روز مادرانگي يه روايت بكر و  تازه ست، تجربه نشده و البته بي بازگشت. هرچند خيلي لحظه ها رو به زور به خاطر ميارم و البته از اون طرفم خيلي از وقايع بي فراخوان جلوي چشمام رژه ميرن. مرد شدي، بزرگ شدي، مرد كوچكي كه ميشه به حضورش، به وجودش، به نفسش و به بودنش تكيه كرد. همين كه ميگي 8 سال( و به قول خودت 9 سال) يه...
19 فروردين 1394

كمي مانده به بهار......

مراقب روزهای قشنگ منتهی به آمدن بهار باشید، اصلا روایت است شور و شعف، حس و حالی که در این روزها به وضوح مشهود است خیلی پررنگ تر از روزهایی است که بهار رسما رسیده و توپ آمدنش را درست لحظه ی تحویل ماه از زمستان به بهار زده اند ... ابن بدو بدو های آدم ها، اتاق هایی که بعد سالی دنیا را بی پرده می بینند، باغچه های بیل خورده و سطل های پر زباله ای که ته مانده ی خاطراتمان را از ما به دیگری می رساند، خرید های هول هولکی بی توجیه، حراجِ ته مانده های  مغازه ها، بازار داغِ شیرینی و آجیل با زمزمه ی خیلی هم واجب نیست... همه دیدن دارد ...یک کمی هم در کنارِ خوش به حالی زمین و زمان و کوه و دریا و آسمان که چراغان آمدن قدوم بهارند .... خوش به حال ما ...
26 اسفند 1393

ياد من باشد

یاد من باشد فردا دم صبح جور دیگر باشم بد نگویم به هوا،  آب ، زمین مهربان باشم،  با مردم شهر و فراموش کنم،  هر چه گذشت خانه ی دل،  بتکانم ازغم و به دستمالی از جنس گذشت ، بزدایم دیگر،تار کدورت، از دل مشت را باز کنم، تا که دستی گردد و به لبخندی خوش دست در دست زمان بگذارم یاد من باشد فردا دم صبح به نسیم از سر صدق، سلامی بدهم و به انگشت نخی خواهم بست تا فراموش، نگردد فردا زندگی شیرین است، زندگی باید کرد گرچه دیر است ولی کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزم ،شاید به سلامت ز سفر برگردد بذر امید بکارم، در دل لحظه را در یابم من به بازار محبت بروم فردا صبح مهربانی  خودم، عرضه کنم یک بغل عشق از آنجا بخرم ...
9 بهمن 1393

براي پسرم

به يه جايي از زندگي كه رسيدي ميفهمي اوني كه زود ميرنجه زود ميره، زود هم برميگرده. ولي اوني كه دير ميرنجه دير ميره، اما ديگه برنميگرده. به يه جايي از زندگي كه رسيدي ميفهمي مهم نيست كه چه اندازه مي بخشيم بلكه مهم اينه كه در بخشيدن ما چه مقدار عشق وجود داره. به يه جايي از زندگي كه رسيدي ميفهمي شايد كسي رو كه روزي با تو خنديده از ياد بردي، اما هرگز اوني رو كه با تو اشك ريخته فراموش نميكني. به يه جايي از زندگي كه رسيدي ميفهمي كه توانايي عشق ورزيدن، بزرگترين هنر دنياست. به يه جايي از زندگي كه رسيدي ميفهمي از دردهاي كوچيكه كه آدم ميناله، ولي وقتي ضربه سهمگين باشه، لال ميشه. به يه جايي از زندگي كه رسيدي ميفهمي اگه بتوني ديگري رو همونط...
15 آبان 1393

روزهاي من و تو

پسرم، عسلم، شيريني روزگارم بازم بعد از يه غيبت خيلي خيلي طولاني برگشتم. واقعا نميدونم چي بايد به تنبلي خودم بگم. بي حوصلگي در نوشتن از تو، خاطراتت، يادگاريها و شيرين زبونيهات كه كاش فقط خلاصه ميشد در نوشتن و نه به وجودت، به حرفات و حضورت. خيلي كليشه اي كه بگم بخاطر مشغله كاريه كه كمرنگ شدم چون فقط توجيهه. مادر بودن و مادري كردن زيباترين و لذت بخش ترين حس دنياست ولي گاهي اوقات اونقدر درگير خودم ميشم كه يادم ميره مادري كردن، يادم ميره تموم انرژيهاي منفي و افكار بد و مشوش رو ميشه با اين حس قشنگ از بين برد. اونقدر شيريني بودنت خارق العاده ست كه ميشه همه تلخي ها و ناكاميها رو باش موازنه كرد. ببخش مامانو بخاطر بي حوصلگي هاش، ببخش...
17 شهريور 1393

گذر روزها

عزيزدل مادر، امروز وقتي صداي زنگ موبايل هشدار شروع يه روز ديگه رو مي داد ماماني اصلا نميتونست چشم باز كنه چون شب بدي رو گذرونده بود و داغي تنت خواب رو ازش گرفته بود. ولي به اجبار اتوماتيك وار تن خسته هم به كار ميفته و شروع ميكنه به ادامه روزمرگي..... در يك اقدام كاملا مادرانه خواستم اينبار بغلت كنم و خواب نازت رو بهم نزنم  ولي....... آغوش من ديگه اندازه ي تو نيست نفسم. بي اختيار به ياد زماني افتادم كه با شتاب مي گذره و تو رو مردتر و منو پيرتر ولي عاشقتر ميكنه. زماني كه حتي اگه حواستو خوب جمع نكني خيلي چيزهاي خوب و با ارزش رو به راحتي از دستت درمياره بدون اينكه بتوني طعم نابشون رو بچشي. ولي زندگي همين گذر از روزهايي كه مي گذرند. ...
18 تير 1393

تب جام جهانی

- جام جهانی، فوتبال، برزیل همیشه زنده و پرجاذبه، از ساعت 20:30 تا بامدادان، تی وی روشن تا صبح با بیننده ای در خواب ناز -بازی ایران و آرژانتین، استرس، دغدغه نخوردن گل های زیاد و بیش از انگشتان یک دست، ترس از مسی - شروع بازی، وردهای زیرزبانی، کل کل با جیگمل که درسته آرژانتین تیمش قویتره و ستاره ای مثل مسی داره ولی ما ایرانی هستیم و باید طرفدار تیم کشورمون باشیم - مجاب شدن آرمان برای چند دقیقه و بالا رفتن استرسش که مبادا ایران ببازه - و نهایتا آرمان: مامان خواهش میکنم اگه آرژانتین گل زد غصه نخور، آخه مسی خیلی خیلی خیلی کارش درسته - ولی کار ماهم درست بود، کار بچه ها خیلی درست بود، بارها نفسم در سینه حبس شد، بارها با چشمان بسته...
2 تير 1393

فرار آرمان

خیلی عالیه که انسان فراموشکاره و گذر زمان خیلی چیزا رو از یادش میبره، کلاس اولی بودن خودمون یادمون رفته، شیرینی و لذت یاد گرفتن خوندن و نوشتن یه طرف و سختی درک و حفظ اینکه در زبان شیرین فارسی(100 درصد مختلط با عربی) چندتا(س ص)، (ز ذ ظ ض)، ( ت ط)، خوا استثناء  و کلی استثناء دیگه وجود داره واقعا یه طرف . هرچند صبر و حوصله ای که بچه ها دارن با ما قابل مقایسه نیست. به قول معلم مهربون آرمان که میگه: دنیای بچه ها اونقدر قشنگ و بی ریاست که وقتی ظهر میشه و مدرسه تعطیل میشه افسوس میخورم که باز هم برمیگردم به دنیای آدمایی که بعضی هاشون فقط اسم آدم بودن رو یدک میکشن. ولی خوب یه وقتایی همین بچه های معصوم از شدت بازیگوشی هر بهونه ای درمیارن تا...
22 ارديبهشت 1393

تولد تولد تولد

هرچند خیلی با عجله و دستپاچه ولی بالاخره تولد آرمانم با چند روز تاخیر روز پنچشنبه 21 فروردین برگزار شد. امیدوارم به همه مهمونای عزیزم خوش گذشته باشه و کم و کاستیهارو به بزرگی خودشون ببخشن. از همه شون بخاطر حضورشون، گرما دادن به مجلس و هدیه های زیباشون واقعا ممنون سعی کردم تولد پسرم تم مک کوئین داشته باشه هرچند خیلی کمرنگ حالا چندتا عکس یادگاری از جشن گل پسرم:     درسته که مامانی یه کوچولو خسته شد ولی همه اینا فدای یه لحظه خندیدن و شاد بودنت امید زندگیم خیلی خیلی خیلی دوست دارم ...
25 فروردين 1393