آرمانآرمان، تا این لحظه: 17 سال و 26 روز سن داره

آرمان روان

فرار آرمان

خیلی عالیه که انسان فراموشکاره و گذر زمان خیلی چیزا رو از یادش میبره، کلاس اولی بودن خودمون یادمون رفته، شیرینی و لذت یاد گرفتن خوندن و نوشتن یه طرف و سختی درک و حفظ اینکه در زبان شیرین فارسی(100 درصد مختلط با عربی) چندتا(س ص)، (ز ذ ظ ض)، ( ت ط)، خوا استثناء  و کلی استثناء دیگه وجود داره واقعا یه طرف . هرچند صبر و حوصله ای که بچه ها دارن با ما قابل مقایسه نیست. به قول معلم مهربون آرمان که میگه: دنیای بچه ها اونقدر قشنگ و بی ریاست که وقتی ظهر میشه و مدرسه تعطیل میشه افسوس میخورم که باز هم برمیگردم به دنیای آدمایی که بعضی هاشون فقط اسم آدم بودن رو یدک میکشن. ولی خوب یه وقتایی همین بچه های معصوم از شدت بازیگوشی هر بهونه ای درمیارن تا...
22 ارديبهشت 1393

حال و هوای این روزهای کلاس اولی

پسر خوشگلم سخت مشغول درس خوندنه و البته مامانش تازه به این نتیجه رسیدم که یاد دادن خوندن و نوشتن چه کار مشکلیه حروفی که پسرم تا امروز یاد گرفته: آ   ب   س    م    او    ت کلی هم کلمه و جمله سازی و از همه مهمتر دیکته که تا حالا همشو خوب نوشته و با مزه ترین جمله های ساخت پسرکم: بد(در حالتی که از دست مامانش عصبانیه): مامان خیلی بد است. بست: من کارخانه را بستم. باادب: آرمان خیلی باادب است. آدم: بن تن قویترین آدم است. توضیح اینکه آقا اول جمله های دلخواهیشون رو میگن و بعد جملاتی که میتونن بنویسن. بعضی اوقات که میخوادبرم پیشش بشینم برای کمک: مامانی من تو این م...
2 آذر 1392

اسکیژن

متاسفانه امسال سرویس مدرسه آرمان 6نفره شده، 4نفر عقب و 2نفر جلو واقعا نمیدونم مسئولین مدرسه چه فکری پیش خودشون میکنن که اینطوری بچه های بیچاره رو روهم تلنبار میکنن بخاطر.......... ولش کن هیچی نگم بهتره. هم سرویسی های آرمان از نظر سنی از خودش بزرگترن. چند روزی میشد که آرمان با یه لحن خاص و جالب هر چند دقیقه یه بار می گفت: اسکیژن وقتی علت را جویا شدم فهمیدم هم سرویسی های بیچارش چون از همه فضاهای پرت ماشین برای جا کردن خودشون استفاده میکنن و دیگه جایی برای نفس کشیدن براشون نمیمونه وقتی یکیشون پیاده میشه همه با هم میگن: اکسیژن که تو زبون گل پسر به اسکیژن تغییر هویت داده   ...
27 مهر 1392

کلاس اولی

بالاخره ناز پسر من رفت کلاس اول 31 شهریور جشن شکوفه ها برگزار شد و رسما کلاس اول دبستان آقا آرمان آغاز شد هرچند جشن جالب و جذابی نبود خصوصا برای بچه های کلاس اول. بعد از اتمام جشن کلاسبندی انجام شد و آقا آرمان کلاسشون شد اول صداقت خانم جباری   از معلمش خوشم اومد، دوست داشتنی و مهربون به نظر میاد خلاصه اینکه درس و مشق و مدرسه شروع شد و دستی از غیب اکثر کانالهای کارتونی رو به طور غیرمنتظره قطع کرد هنوز چیزی نگذشته پسرم در جعبه مدادرنگیشو گم کرده و کتاب فارسیشو تو مدرسه جا گذاشته، خدا به داد برسه حالا بریم سراغ چندتا عکس تا خاطره روز اول مدرس گل پسر موندنی تر بشه: آرمان جون قبل از رفتن به جشن شکوفه ها ...
6 مهر 1392

روایت پسر کلاس اولی من

این روزها حال و هوای کلاس اول رفتن پسرم بیشتر از همه منو گرفته. انگار که واقعا دوباره خودم میخوام برم مدرسه. حال و هوایی که هم اضطراب مادرانه توشه هم شور و شوق کودکانه. جالب اینه که اشتیاقی که من برای خرید لوازم التحریر و کیف و کفش مدرسه دارم و ذوقی که با رفتن به کتابفروشی ها می کنم، اصلا تو وجود پسرم نیست. حتی وقتی که بعد از خرید لوازمش اومدیم خونه، مثل گذشته های من که تا وقت رفتن به مدرسه n بار (n به سمت بی نهایت) همه وسایلمو هربار با شوقی مضاعف ورانداز می کردم، دیگه نیم نگاهی هم به وسایلش ننداخت. شاید هنوز حس و حال مدرسه رفتن رو درک نمیکنه و یا شاید اینم مثل همه تفاوتهایی که بچه های این دوره با ما بچه های قدیم دارند. از اونطرف دغدغه...
26 شهريور 1392

پایان دوره آمادگی

آرمان جونم یه سال دیگه رو با موفقیت تموم کرد. پسرم دیگه بزرگ شده. به هرکسی که میرسه میگه امسال میرم کلاس اول. ناز پسرم خوندن رو کاملا یاد گرفته. عزیزدل مامان، بهت می بالم. خیلی خیلی دوست دارم و بهترینها رو برات آرزو میکنم. لحظه لحظه های با تو بودن و دیدن بزرگ شدنت منو غرق شور و شادی میکنه. الهی که زنده باشی. اینم چندتا از عکس از مراسم جشن پایان دوره آمادگی: ...
14 خرداد 1392

روایت روز معلم

روایت روز معلم از زبان آقا آرمان: مامانی، وقتی خانم نیک پور وارد کلاس شد همه بچه ها با دسته گل دویدیم به سمتش و بلند بلند داد زدیم روزتون مبارک. بعد هم نشستیم و یکی یکی کادوهامونو بردیم دادیم به خانم و بوسش کردیم. ولی مامانی فکر کنم ارشیا میخواد با خانم معلم ازدواج کنه. مامانی: چرا مامان؟ آرمان: آخه دسته گلش از همه بزرگتر بود. فکر کنم فردا عروسی کنن چون جمعه ست و تعطیله. مامانی: پسرم تو کی میخوای ازدواج کنی؟ آرمان: وقتی که بزرگ شدم. مامانی: با کی؟ آرمان: حالا معلوم میشه، وقتی بزرگ شدم تصمیم میگیرم. عصر همانروز ..... وقتی که پسرم از مامانی و بابایی دلخور شده بود: اصلاً غذا نمیخورم تا بزرگ نشم و نتونم ازدواج کنم، همیشه پ...
14 ارديبهشت 1392

آرمان بی خیال

آرمان: مامانی فردا چی دارم؟ مامانی: زبان انگلیسی بعد از چند لحظه............ آرمان: وای چقدر دلم درد میکنه، فردا نمیتونم برم مدرسه . مامانی: آخه چرا، تو که تا حالا خوب بودی، یدفعه چی شدی ؟ آرمان: نمیدونم، فکر کنم بخاطر آلوچه باشه. چند ساعت بعد........ آرمان: مامانی، آلوچه میاری بخورم؟ مامانی: مگه نگفتی بخاطر خوردن آلوچه دلت درد میکنه و نمیتونی فردا بری مدرسه؟ آرمان: دلم درد میکنه ولی خوب............. راستش کتاب زبانمو گم کردم، خانم علایی گفته اگه کتابت پیدا نشد نیا مدرسه. مامانی:  کی گم کردی؟ آرمان: چند روزه. و ساعات بعد به گشتن در کمدها و کشوها و.... گذشت تا کتاب پیدا شد. قربونت برم پسر بیخیال مامان. خدا رحم ک...
4 ارديبهشت 1392

آرمان و شلوار مدرسه

آقا آرمان مهارت خاصی در پاره کردن قسمت زانوی شلوارهاش داره. این بلا رو سر شلوار فرم مدرسه ش هم اورده. مامانی هم زانویی خریده و دوخته به شلوارش. دیروز دوباره هم زانویی ها و هم وسط شلوارش پاره شده بود. امروز بهش گفتم مامانی شلوار لی بپوش تا برم مدرسه و یه شلوار جدید برات بگیرم. ولی با واکنش شدید حاضر نشد و گفت نه اصلا حرفشم نزن. بچه ها مسخرم میکنن. حاضر بود با شلوار پاره بره مدرسه ولی شلوار دیگه ای نپوشه. دردسرتون ندم بالاخره با کلی تاخیر بخاط گریه آقا رسیدیم در خونه مامان جون و خوشبختانه مامان جون شلوار پسرمو دوخته بودن. انگار دنیا رو بهش داده بودن. خیلی خیلی خوشحال شد. قربون این پسر مقرراتی برم. ...
12 اسفند 1391