پسر پرتوقع
چند روز پیش آرمان بجای مهدکودک رفته بود خونه مامان جون. ظهر که از سرکار برگشتم رفتم اونجا دنبالش. بعد از خوردن ناهار غرق صحبت در مورد یه موضوع مهم با باباجون و مامان جون شده بودم و متوجه نشدم که پسرکم چندبار صدام کرد تا چیزی بپرسه. بعد از چند دقیقه با حالت عصبانی گفت: بیا تو اتاق عموامیرحسین باهات کار دارم. وقتی رفتیم تو اتاق در رو محکم بست و دستی به کمر زد و گفت: تو با من چته مامانی، چرا جوابمو نمیدی؟ من پسرت نیستم؟ با من مشکلی داری؟ تو اون لحظه متوجه شدم که پسرم دیگه بزرگ شده و شخصیت خودشو داره. بعد از کلی قربون صدقه و ماچ ازش عذرخواهی کردم. ما همیشه توقع داریم بچه ها با اولین صدا جوابمونو بدن ولی گاهی اوقات خودمون اونا رو نمیبینیم. غافل ...