آرمانآرمان، تا این لحظه: 17 سال و 25 روز سن داره

آرمان روان

پسر پرتوقع

چند روز پیش آرمان بجای مهدکودک رفته بود خونه مامان جون. ظهر که از سرکار برگشتم رفتم اونجا دنبالش. بعد از خوردن ناهار غرق صحبت در مورد یه موضوع مهم با باباجون و مامان جون شده بودم و متوجه نشدم که پسرکم چندبار صدام کرد تا چیزی بپرسه. بعد از چند دقیقه با حالت عصبانی گفت: بیا تو اتاق عموامیرحسین باهات کار دارم. وقتی رفتیم تو اتاق در رو محکم بست و دستی به کمر زد و گفت: تو با من چته مامانی، چرا جوابمو نمیدی؟ من پسرت نیستم؟ با من مشکلی داری؟ تو اون لحظه متوجه شدم که پسرم دیگه بزرگ شده و شخصیت خودشو داره. بعد از کلی قربون صدقه و ماچ ازش عذرخواهی کردم. ما همیشه توقع داریم بچه ها با اولین صدا جوابمونو بدن ولی گاهی اوقات خودمون اونا رو نمیبینیم. غافل ...
7 شهريور 1391

آرمان چاپلوس

پسر گلم برعکس باباش خیلی چاپلوسه. با زبون شیرینش آدم رو وادار به انجام خواسته هاش میکنه ولی در ضمن خیلی هم منطقیه. هر وقت صداش میزنم آرمان میگه بله مامان عزیزم. وقتی هم بهش میگم مثلا پام درد میکنه میگه چرا قربونت برم. الهی من بمیرم. الهی مامانی قربون شیرین زبونی تو بشه. الهی همیشه سالم بشی. ...
27 تير 1391

آرمان و کلاسهای تابستانی

بخاطر مشغله کاری مدت زیادیه که نتونستم مطلبی در مورد پسر گلم بذارم. آرمانم از روز اول تابستون میره کلاس ژیمناستیک و رباتیک. روزهایی که ژیمناستیک داره ظهر که میاد خونه خیلی خسته میشه و زود میخوابه. حرکتهایی هم که یاد گرفته دائم تو خونه نمایش میده. از کله ملق تا پروانه و چیزای دیگه که من سر در نمیارم. پسرم یه پا ورزشکار شده. مامان قربونت بره. ...
22 تير 1391

بابا احسانی دوست دارم

بابا احسان آرمان دیابت داره. 5 سالی میشه. درست وقتی آرمان 4 ماهه بود متوجه مریضیش شدیم. با وجود مریضی از هیچ تلاشی برای خوشبختی و خوب زندگی کردن من و آرمان فروگذار نکرده. خدایا به پاکی قلب کوچیک پسرکم قسمت میدم که باباشو خوب کنی. بابا احسان عزیز روزت مبارک. دوست داریم خیلی زیاد   ...
12 خرداد 1391

پسر رازدار

دیروز جمعه بابا احسان و مامان جون تصمیم گرفته بودند برای مامان مهرانه تولد سورپریزانه بگیرند. هیچکس هیچی لو نداد تا عصر که وقتی من رفته بودم بیرون مامان جون به آرمان گفته بودن یه رازی رو میخوام بهت بگم. امروز تولد مامانته ولی نباید بهش بگی. پسرکم قول داده بود که هیچی به من نگه. وقتی اومدم گفت مامانی من یه راز دارم که نمیتونم بگم. منم خیلی اصرار نکردم. ولی پسرم دلش طاقت نیاورد و رفت دم در چشماشو بست و گفت امروز تولدته مامانی. بعدم انگار یه بار سنگینی رو زمین گذاشته باشه شروع کرد به جست و خیز و بازی. شب هم وقتی اومدیم خونه کادوهامو دیده و گفته مامان خوشگلم کادوهات خیلی قشنگه. ...
6 خرداد 1391

مامانو ببخش

دو روز قبل وقتی آرمان از مهد اومد صورتش زخم بود. وقتی ازش پرسیدم گفت سجاد سرمو زده به دیوار. دیروزم وقتی اومد موهاش چسبو(نوچ) شده بود. دوباره گفت سجاد مرباشو ریخته رو سرم. منم که سر چیز دیگه ای اعصابم خرد بود و داغ دلمو سر اون بیچاره خالی کردم. پسر کوچولوم هیچی نگفت، یکم گریه کرد و بعدم خوابش برد. خیلی دلم سوخت و عذاب وجدان گرفتم. مامانی منو ببخش. خیلی دوست دارم عزیز دلم.       ...
14 ارديبهشت 1391