آرمانآرمان، تا این لحظه: 17 سال و 25 روز سن داره

آرمان روان

شروع تابستان

با شروع تعطیلات، آرمان گلی روزهای فرد باید برن کلاس. از صبح تا ظهر. به ترتیب کلاس شنا، زبان و رباتیک. میدونم که برای بچه این سنی خسته کننده ست ولی چاره ای نیست. مخصوصا کلاس شنا که چون برای اولین بارشه که تنهایی میره استخر خیلی نگران کننده ست. جیگمل نازم دیروز به نوید و ارشیا(پسرهای فامیل) میگفته: شما هم مجبورید برید مدرسه که اونا هم گفتن آره و پسرم جواب داده: متاسفانه منم باید برم پسر نازم میدونم که بخاطر مشغله کاری مامان و بابا خیلی اذیت میشی ولی بدون که هر کاری میکنیم بخاطر آینده و خوشبختی توست. شاید از سر خود خواهی خودمون باشه ولی عاشقونه دوست داریم و بهترینها رو برات میخوایم. جغرافیای کوچک من همین چشم های مشکی توست که هیچ چیز ج...
28 خرداد 1392

پایان دوره آمادگی

آرمان جونم یه سال دیگه رو با موفقیت تموم کرد. پسرم دیگه بزرگ شده. به هرکسی که میرسه میگه امسال میرم کلاس اول. ناز پسرم خوندن رو کاملا یاد گرفته. عزیزدل مامان، بهت می بالم. خیلی خیلی دوست دارم و بهترینها رو برات آرزو میکنم. لحظه لحظه های با تو بودن و دیدن بزرگ شدنت منو غرق شور و شادی میکنه. الهی که زنده باشی. اینم چندتا از عکس از مراسم جشن پایان دوره آمادگی: ...
14 خرداد 1392

شغل آینده

یادتونه وقتی بچه بودیم همه بزرگترها یه سوال کلیشه ای ازمون میپرسیدن؟ میخوای بزرگ بشی چه کاره بشی؟ دیشب هم من همینطوری از آقا آرمان این سوالو پرسیدم. پسرکم هم جواب دادند: بنزین کار بعد از کمی کنکاش، کاشف بعمل اومد که منظور از بنزین کار متصدی پمپ بنزینه خدا رحم کنه اونایی که میخوان دکتر و مهندس و خلبان بشن چی میشن وای به حال من که پسرم میخواد بنزین کار بشه ...
22 ارديبهشت 1392

روایت روز معلم

روایت روز معلم از زبان آقا آرمان: مامانی، وقتی خانم نیک پور وارد کلاس شد همه بچه ها با دسته گل دویدیم به سمتش و بلند بلند داد زدیم روزتون مبارک. بعد هم نشستیم و یکی یکی کادوهامونو بردیم دادیم به خانم و بوسش کردیم. ولی مامانی فکر کنم ارشیا میخواد با خانم معلم ازدواج کنه. مامانی: چرا مامان؟ آرمان: آخه دسته گلش از همه بزرگتر بود. فکر کنم فردا عروسی کنن چون جمعه ست و تعطیله. مامانی: پسرم تو کی میخوای ازدواج کنی؟ آرمان: وقتی که بزرگ شدم. مامانی: با کی؟ آرمان: حالا معلوم میشه، وقتی بزرگ شدم تصمیم میگیرم. عصر همانروز ..... وقتی که پسرم از مامانی و بابایی دلخور شده بود: اصلاً غذا نمیخورم تا بزرگ نشم و نتونم ازدواج کنم، همیشه پ...
14 ارديبهشت 1392

مهربان روزت مبارک

وقتی چشم به جهان گشودم. قلب کوچکم مهربانی لبخند و نگاهت را که پر از صداقت و بی ریایی بود احساس کرد. دیدم زمانی را که با لبخندم لبخند زیبائی بر چهره خسته ات نشست و دنیایت سبز شد و با گریه ام دلت لرزید و طوفانی گشت. از همان لحظه فهمیدم که تنها در کنار این نگاه پرمهر و محبت است که احساس آرامش و خوشبختی خواهم کرد. مادر عزیزم روزت مبارک و این شعر هم تقدیم به مادر شوهر عزیزم. عزیزی که وجودش همواره پشتوانه، دلگرمی و مونس مهربان لحظه های غریبیم بوده.  تاج از فرق فلک برداشتن جاودان آن تاج بر سر داشتن در بهشت آرزو ، ره یافتن هر نفس شهدی به ساغر داشتن روز در انواع نعمت ها و ناز شب بتی چون ماه در بر داشتن صبح از بام جها...
10 ارديبهشت 1392

آرمان بی خیال

آرمان: مامانی فردا چی دارم؟ مامانی: زبان انگلیسی بعد از چند لحظه............ آرمان: وای چقدر دلم درد میکنه، فردا نمیتونم برم مدرسه . مامانی: آخه چرا، تو که تا حالا خوب بودی، یدفعه چی شدی ؟ آرمان: نمیدونم، فکر کنم بخاطر آلوچه باشه. چند ساعت بعد........ آرمان: مامانی، آلوچه میاری بخورم؟ مامانی: مگه نگفتی بخاطر خوردن آلوچه دلت درد میکنه و نمیتونی فردا بری مدرسه؟ آرمان: دلم درد میکنه ولی خوب............. راستش کتاب زبانمو گم کردم، خانم علایی گفته اگه کتابت پیدا نشد نیا مدرسه. مامانی:  کی گم کردی؟ آرمان: چند روزه. و ساعات بعد به گشتن در کمدها و کشوها و.... گذشت تا کتاب پیدا شد. قربونت برم پسر بیخیال مامان. خدا رحم ک...
4 ارديبهشت 1392

دلتنگی

پسر گلم. هیچوقت دلم نمیخواد خاطرات روزهای تلخ رو برات ثبت کنم ولی گریزی از ناخوشی نیست و خوبیش اینه که یادت میفته چقدر تو روزهای خوش زندگیت از خدای مهربون غافل شدی و یادش نکردی. نازنینم، وقتی چند روز پیش بابایی تصمیم گرفت اینبار برای تنظیم قند خونش بره بیمارستان و بستری بشه، خوشحال شدم. چون بعد از مدتی به خودش اومد و یادش افتاد که باید به فکر سلامتیش باشه. ولی دیروز وقتی تو لباس بیمارستان دیدمش، دلم کنده شد. با وجود اینکه هم من و هم تو بخاطر موقعیت کاری بابایی به دوریش عادت داریم ولی اینبار تحملش خیلی سخته. بابایی هم اونجا خیلی حوصلش سر میره و بیشتر احساس دلتنگی میکنه. هرچند روزهای سختیه ولی امیدوارم اثر مثب...
31 فروردين 1392

بازم تولدت مبارک

امروز روز تولد توست و من هر روز بیش از پیش به این راز پی میبرم که تو خلق شده ای برای من تا زیباترین لحظه ها را برایم بسازی . . . تولدت مبارک   از روزی که صدایت در وجودم طنین انداز شد،شتاب تپیدن قلبم رو به فزونی یافت امروز ثانیه ها نام تو را فریاد می زنند و من در اوج عشق خود را در پستوی زمان تنها حس نمی‌کنم . . . تولدت مبارک ای زیبا ترین ترانه ی هستی ، بدان که شب میلادت برایم ارمغان خوبی ها و زیبایی هاست پس ای سر کرده ی خوبی ها میلادت مبارک . . .   دفترچه ی خاطرات قلبم را که خالی از عشق و یکرنگی بود سرشار از عشق و محبت کردی  ، نازنیم ، زیباترینم حضور گرم و همی...
18 فروردين 1392