آرمانآرمان، تا این لحظه: 17 سال و 25 روز سن داره

آرمان روان

اسکیژن

متاسفانه امسال سرویس مدرسه آرمان 6نفره شده، 4نفر عقب و 2نفر جلو واقعا نمیدونم مسئولین مدرسه چه فکری پیش خودشون میکنن که اینطوری بچه های بیچاره رو روهم تلنبار میکنن بخاطر.......... ولش کن هیچی نگم بهتره. هم سرویسی های آرمان از نظر سنی از خودش بزرگترن. چند روزی میشد که آرمان با یه لحن خاص و جالب هر چند دقیقه یه بار می گفت: اسکیژن وقتی علت را جویا شدم فهمیدم هم سرویسی های بیچارش چون از همه فضاهای پرت ماشین برای جا کردن خودشون استفاده میکنن و دیگه جایی برای نفس کشیدن براشون نمیمونه وقتی یکیشون پیاده میشه همه با هم میگن: اکسیژن که تو زبون گل پسر به اسکیژن تغییر هویت داده   ...
27 مهر 1392

تقدیم به امید زندگیم

مهربونم،           نازنینم، بهترینم.                     عشقم، امیدم، جونم.                                         با توام ، با تو، دنیای من. میخوام لحظه هام رو با تو بگذرونم. تمام لحظه های که حالا دارم و نمی دونم چند سال، چند ماه، چند هفته، یا چندروز دیگه میتونم و فرصت دارم با ت...
17 مهر 1392

کلاس اولی

بالاخره ناز پسر من رفت کلاس اول 31 شهریور جشن شکوفه ها برگزار شد و رسما کلاس اول دبستان آقا آرمان آغاز شد هرچند جشن جالب و جذابی نبود خصوصا برای بچه های کلاس اول. بعد از اتمام جشن کلاسبندی انجام شد و آقا آرمان کلاسشون شد اول صداقت خانم جباری   از معلمش خوشم اومد، دوست داشتنی و مهربون به نظر میاد خلاصه اینکه درس و مشق و مدرسه شروع شد و دستی از غیب اکثر کانالهای کارتونی رو به طور غیرمنتظره قطع کرد هنوز چیزی نگذشته پسرم در جعبه مدادرنگیشو گم کرده و کتاب فارسیشو تو مدرسه جا گذاشته، خدا به داد برسه حالا بریم سراغ چندتا عکس تا خاطره روز اول مدرس گل پسر موندنی تر بشه: آرمان جون قبل از رفتن به جشن شکوفه ها ...
6 مهر 1392

روایت پسر کلاس اولی من

این روزها حال و هوای کلاس اول رفتن پسرم بیشتر از همه منو گرفته. انگار که واقعا دوباره خودم میخوام برم مدرسه. حال و هوایی که هم اضطراب مادرانه توشه هم شور و شوق کودکانه. جالب اینه که اشتیاقی که من برای خرید لوازم التحریر و کیف و کفش مدرسه دارم و ذوقی که با رفتن به کتابفروشی ها می کنم، اصلا تو وجود پسرم نیست. حتی وقتی که بعد از خرید لوازمش اومدیم خونه، مثل گذشته های من که تا وقت رفتن به مدرسه n بار (n به سمت بی نهایت) همه وسایلمو هربار با شوقی مضاعف ورانداز می کردم، دیگه نیم نگاهی هم به وسایلش ننداخت. شاید هنوز حس و حال مدرسه رفتن رو درک نمیکنه و یا شاید اینم مثل همه تفاوتهایی که بچه های این دوره با ما بچه های قدیم دارند. از اونطرف دغدغه...
26 شهريور 1392

افتادن دندون جلوی آرمان

بالاخره موفق شدم یه عکس از پسر بی دندونم بگیرم . البته این سومین دندون گل پسرمه که میفته ولی از ردیف بالای دندونا. افتادن این دندون روی حرف زدن آرمان اثر گذاشته و خیلی بامزه شده. نازپسرم بازم این دندونشو پیچید لای دستمال و گذاشت زیر بالشش به امید کادوی فرشته ها(البته میدونه که فرشته کسی نیست جز بابااحسان). ولی متاسفانه فرشته ما اینبار سرش شلوغ بود و به کلی قضیه رو فراموش کرد. پیش میاد دیگه........... ...
24 شهريور 1392

بچه های کار

عزیزدل مامانی، پسر مهربون و دل نازکم. حرف دیروزت خیلی رو مامانی تاثیر گذاشت. گفتم تو وبلاگت هم بنویسم تا شاید تلنگری برای همه باشه. نزدیکی خونه ما یه بیمارستان هست که من معمولا خریدهای روزمره رو از سوپری کنار این بیمارستان انجام میدم. دیروز دوتا پسربچه همسن خودت که ظاهر بهم ریخته ای داشتند با چندتا از این دعاهایی که روی کارت چاپ شده، کنار بیمارستان بودند که با دیدن ما به طرفمون دویدن و اصرارهای همیشگی برای خریدن دعا. منم که طبق معمول دلم سوخت و از هرکدوم یکی خریدم. قیافه بهت زده تو که اولین بار بود اینجور بچه ها رو می دیدی خیلی برام جالب بود. به مامانی گفتی: مامانی اینا که هم قد منن. پس مامان و باباهاشون کجان؟ چرا اینارو میفروشن؟ منم گفتم:...
9 شهريور 1392

آرمان و سفر تابستونه

سلام به همه دوستای گل آرمان جونم. بعد از یه تاخیر طولانی اومدم تا از تابستونمون بگم. امسال ما همراه بهترین و عزیزترین دوستانمون یعنی هم اتاقیهای نازنین دوران دانشجویی رفتیم سفر. چهارتا خونواده بودیم: خاله سمیه و عمو وحید و پارمیداخانم خوشگل خاله سودابه و عمو شهرام و کیامهر جون جونی خاله آذر و عمو سروش و آروین گلی مامانی و بابا احسان و جیگمل ناز یعنی آرمان بعد از یه توقف یه روزه تو شهر قزوین خونه خاله سمیه، رفتیم شمال(نمک آبرود). تو اون مدتی که اونجا بودیم همگی حسابی خوش گذروندیم. خوش که میگم یعنی خیلی خیلی خیلی خوش. پسر گلم تا تونست آب بازی کرد. هوا عالی بود و از شرجیهای همگی شمال خبری نبود. حیف که هر سفری پایانی داره. بعد از ...
30 مرداد 1392

مریضی مامان و آرمان

وای مامانی امان از مریضی، اونم دل درد که دو سه روزه من و تو رو گرفتار کرده با وجود اینکه خیلی تو غذا خوردن مراعات میکنیم ولی بازم فایده نداره  جالب اینجاست که معیار سنجش دل درد ما شده عدد. مثلا تو از من میپرسی مامانی دل دردت چندتاست؟ منم میگم سه تا. تو هم میگی: مال من دوتا شده، دیگه داره تموم میشه. بعد از چند ساعت دوباره میای میگی: وای مامانی بیشتر شد 5تا شد. اشتها که اصلا نداری و میوه هم که نمیخوری مامانی. تا این دل درد من و تو به صفر برسه خدا رحممون کنه. ...
13 تير 1392

یه بازی وبلاگی

فرزانه جونم مامان یگانه جون جونم منو به این بازی وبلاگی دعوت کردن. ممنون از دعوتت عزیزم ١:بزرگترین ترس تو زندگیت چیه؟ بیماری دیابت همسرم 2:اگر 24 ساعت نامرئی بشی چه کار میکنی؟ دوست دارم به زندگی چند نفر سرک بکشم تا ببینم همونطور که تظاهر میکنن هستن یا بازیگرای خوبین 3:اگه غول چراغ جادو توانایی برآورده کردن 5تا12 حرفت رو داشته باشه اون چیه؟ سلامتی عزیزانم.   4:از میون اسب"پلنگ و عقاب کدوم رو بیشتر دوست داری؟ عقاب بخاطر ابهتش 5:کارتون مورد علاقت چیه ؟ پت و مت، آنت،نیک و نیکو. 6:در پختن چه غذایی مهارت نداری؟ فسنجون، ته چین، آش رشته و ..... نگم بهتره 7:اولین واکنشت موقع عصبانیت؟ اول فریاد، دو...
2 تير 1392