گذر روزها
عزيزدل مادر، امروز وقتي صداي زنگ موبايل هشدار شروع يه روز ديگه رو مي داد ماماني اصلا نميتونست چشم باز كنه چون شب بدي رو گذرونده بود و داغي تنت خواب رو ازش گرفته بود. ولي به اجبار اتوماتيك وار تن خسته هم به كار ميفته و شروع ميكنه به ادامه روزمرگي.....
در يك اقدام كاملا مادرانه خواستم اينبار بغلت كنم و خواب نازت رو بهم نزنم ولي.......
آغوش من ديگه اندازه ي تو نيست نفسم. بي اختيار به ياد زماني افتادم كه با شتاب مي گذره و تو رو مردتر و منو پيرتر ولي عاشقتر ميكنه. زماني كه حتي اگه حواستو خوب جمع نكني خيلي چيزهاي خوب و با ارزش رو به راحتي از دستت درمياره بدون اينكه بتوني طعم نابشون رو بچشي. ولي زندگي همين گذر از روزهايي كه مي گذرند.
ميدوني چيه، بدي ما آدمها اينه كه منتظر بدست آوردن چيزي و يا مهيا شدن ابزاري و يا رسيدن به هدف دوري براي شروع زندگي هستيم. غافل از اينكه زندگي همه ي همين هاست و خيلي زودتر از اونچه فكرش رو بكني خيلي دير مي شه.
يادت بمونه براي توي رهگذر، زمين گذرگهي پر از جاذبه هاي خوب و بده و فقط عشق و محبتو كه موندگاره