آرمانآرمان، تا این لحظه: 17 سال و 25 روز سن داره

آرمان روان

تولدت مبارک

بازم شادی و بوسه ، گلای سرخ و میخک میگن کهنه نمی شه تولدت مبارک تو ین روز طلایی تو اومدی به دنیا و جود پاکت اومد تو جمع خلوت ما تو تقویما نوشتیم تو این ماه و تو این روز از اسمون فرستاد خدا یه ماه زیبا یه کیک خیلی خوش طعم ،با چند تا شمع روشن یکی به نیت تو یکی از طرف من الهی که هزارسال همین جشنو بگیریم به خاطر و جودت به افتخار بودن تو این روز پر از عشق تو با خنده شکفتی با یه گریه ی ساده به دنیا بله گفتی ببین تو اسمونا پر از نور و پرندس تو قلبا پر عشقه رو لبا پر خندس تا تو هستی و چشمات بهونه س واسه خوندن همین شعر و ترانه تو دنیای ما زندس واسه تولد تو باید دنیا رو اورد ستاره ...
17 فروردين 1392

سال نو مبارک

و باز گرمای ملایم و فرحبخش روز های آفتابی بهار در باغ و راغ و کشتزار ها به سبزه و گلها و درختان بشارت میدهد تا از خواب سنگین زمستان بیدار شوند و روح تازه بخود گیرند و آنگاه این نوای جانبخش را ساز بدارند . . . و باز نسیم گوارای گیسوان مشک بوی بته های گلاب را با آهنگ موزون تکان میدهد تا با لالهء خوش عذار و نرگس و ریحان و گل های دشتی همزمان جوانه زنند و ترانه عشق را به گوش عشاق برسانند و آنگاه در چمنها و دشت و دمن طوفان برپا کنند . . . و باز هوای شاداب به عشرتگاه باغ و لاله زار ها راه میگشاید و گلهای سرخ و زرد و نیلوفری را که در سبزه زار ها می رویند نوازش میدهد و آنگاه پربار چمن را به نظاره می نشیند و همین ک...
27 اسفند 1391

دعا برای سلامتی باباجون

متاسفانه دیروز قلب مهربون باباجون دوباره به درد اومد و اینبار باباجون مهربون رو راهی بیمارستان کرد. واقعا نمیدونم چرا خدا قلب آدمای مهربون رو بیشتر به درد میاره. آرمان خیلی نگران باباجونه. امیدوارم هرچه زودتر باباجونی خوب خوب بشه. شما هم برای سلامتیش دعا کنید. ...
16 اسفند 1391

شکستن سر آرمان

دیشب بعد از اینکه با گل پسر و خاله رفتیم و برای آقا کوچولو چند تکه لباس خریدیم، رفتیم خونه خاله. بعد از خوردن شام من و خاله و عمو موسی مشغول صحبت کردن بودیم. آرمان و سپهر هم تو سالن مشغول بازی که یکدفعه با صدای جیغ آرمان همه از جا پریدیم. ظاهرا سرش خورده بود به میز شیشه ای. منم طبق عادت شروع کردم به مالیدن سرش که با دست پر از خونم مواجه شدم . صدای جیغ من باعث شد بچه بیشتر بترسه. خیلی خیلی بد بود. خون مثل فواره از محل بریدگی بیرون میزد. اگه تنها بودم مطمئنا خودم زودتر ضعف میکردم و هیچکاری از دستم برنمیومد. پسرکم خیلی گریه کرد طوری که حالاحالاها اینجور گریه رو ازش ندیده بودم. خلاصه ساعتهای خیلی بدی رو پشت سر گذاشتیم ولی خوشبختانه به خیر گذشت....
15 اسفند 1391

آرمان و دوری مامان

ده روز پیش مامانی مجبور شد بره اراک بدون آرمان. با اینکه شش روز بیشتر طول نکشید ولی واقعا روزهای خیلی خیلی سختی بود . تحمل دوری پسرم روزهای آخر دیگه طاقت فرسا شده بود . هرچند خیالم از بابت پسرم راحت بود. بابا احسانی، مامان جون و باباجون حسابی هوای پسرمو داشتن و نگذاشتن دوری مامانشو احساس کنه که البته رفتارشون باعث شده بود پسرکم یه خورده لوس بشه . امیرعلی دوست گل آرمان و مامان مهربونشم خیلی خیلی لطف کردن و نگذاشتن به پسرکم بد بگذره. از همگی واقعا ممنون. آرمان همتونو خیلی خیلی زیاد دوست داره. اینم عکس آرمان و امیرعلی یا همون علی کوچولوی خودمون امیرعلی و آرمان در حال بازی ...
13 اسفند 1391

آرمان و شلوار مدرسه

آقا آرمان مهارت خاصی در پاره کردن قسمت زانوی شلوارهاش داره. این بلا رو سر شلوار فرم مدرسه ش هم اورده. مامانی هم زانویی خریده و دوخته به شلوارش. دیروز دوباره هم زانویی ها و هم وسط شلوارش پاره شده بود. امروز بهش گفتم مامانی شلوار لی بپوش تا برم مدرسه و یه شلوار جدید برات بگیرم. ولی با واکنش شدید حاضر نشد و گفت نه اصلا حرفشم نزن. بچه ها مسخرم میکنن. حاضر بود با شلوار پاره بره مدرسه ولی شلوار دیگه ای نپوشه. دردسرتون ندم بالاخره با کلی تاخیر بخاط گریه آقا رسیدیم در خونه مامان جون و خوشبختانه مامان جون شلوار پسرمو دوخته بودن. انگار دنیا رو بهش داده بودن. خیلی خیلی خوشحال شد. قربون این پسر مقرراتی برم. ...
12 اسفند 1391

امید زندگی

اینجادرهوای نمناک عاشقانه، همدم آشنایی ست که هرروز درسایه روشنی از کوچه باغ زندگی جاری میشود وهرروز تنها یک بغل ازمحبت خالصانه توست که خالی دستهایش راپرمیکند توکه آبیترین مصداق حضورصداقتی . . خوب من ، هرروز زیباترین ترانه لحظه های خاموشم صدای نفسهای توست وسادگیه بی شائبه ی صدایت که چقدربوی عشق میدهد. . راست میگویم گستره آسمان طپش های خود را درسینه تومیجوید،، آنجا که مهربانی درسایه لطیفترین واژه قرن معنا میشود وعشق درباشکوهترین جلوه خویش خودنمایی میکند ومن دربرابراینهمه همیشه تنها یک دنیا دلتنگی دارم که با تمام احساسم نثارت میکنم، باهمان دستهای خالی که همیشه درتمنای محبت توست  . . ...
12 اسفند 1391

آرمان و مهموناش

چند روز گذشته ما مهمونای خیلی خیلی عزیزی داشتیم. دوستای دوران دانشگاه مامانی با خانواده هاشون از شهرکرد اومده بودن. هرکدومشون هم یه پسر گل داشتن. آروین 4 ساله و کیامهر 2 ساله. آرمان خیلی خیلی خوشحال و ذوق زده شده بود. البته منم همینطور. پسرم تو این چند روز خیلی با دوستاش خوب رفتار کرد و با وجود اینکه مریض بود ولی دایم مشغول بازی و شیطنت با دوستاش بود. خلاصه اینکه همگی چند روز رویایی رو سپری کردیم. با یاد خاطرات خوب و شیرین گذشته. دوستان عزیزم امیدوارم هرجا هستید همیشه خوشحال و شاد و سالم باشید. دوستتون داریم و ازتون ممنونیم بخاطر لحظات زیبایی که برامون ساختین. ...
24 بهمن 1391

یه دنیا تاخیر

سلام گل پسرم. عسل مامان ببخشید که تو این مدت نتونستم بخاطر مشغله کاری زیاد(خیلی زیاد) هیچ پستی برات بذارم . میخوام اینو بدونی که مامانی عاشقته و دیوونه وار دوستت داره و بهت افتخارمیکنه. بخاطر همه چی و مخصوصا کارنامه های درخشانه این چند ماهه که همه فاکتوراش خ خ یعنی خیلی خوبه. بجز ژیمناستیک که اونم بخاط وزن زیاد و کم تحرکی شماست و البته علاقه زیادت به خوردن فدات شم       تو این مدت خیلی خوب با دوری مامان و بابات کنار اومدی. هرچند خونه مامان جون و باباجون حسابی خوش گذروندی. جا داره که همینجا از زحمتها و دلسوزیهای هر دوشون خیلی خیلی خیلی خیلی تشکر کنم. چون از هیچ کاری برای شادی و سلامتی تو دریغ نمیکنن. باباجونی و ما...
11 بهمن 1391