آرمانآرمان، تا این لحظه: 17 سال و 25 روز سن داره

آرمان روان

رژیم

گل پسر من یکم البته بازم تاکید میشه فقط یکم تپله . هربار که دکتر میریم بخاطر اضافه وزن مورد عنایات ایشان قرار میگیریم . خیلی هم پرخور نیست(به نظر مامانش) ولی خوب تحرکش هم کمه. ولی اینبار......................... در پی تلاشهای مکرر مامان در امر رژیم و  ورزش و البته اراده پسر گلم اینبار با کاهش وزن روبرو شده و مورد تشویقهای فراوان خانم دکتر قرار گرفتیم . امیدوارم این روند ادامه پیدا کنه و جدا از چاقی و لاغری فرزندم سالم باشه فقط سالم باشه.   ...
16 بهمن 1392

آرمان تابلو خوان

من و آرمان سوار بر ماشین: مامانی صدای این آهنگتو کم کن دارم تمرکز میکنم این تابلوها رو بخونم و در حال تلاش برای خوندن تابلوهای طرح گرافیکی:  تو که به من میگی دست خطم بده پس اون آدمایی که این تابلوها رو نوشتن چی اینا که اصلا نوشتن بلد نیستن. ...
15 بهمن 1392

برف

امان از یزدیهای برف ندیده با بارش یه کوچولو برف تو این شهر برف ندیده دو روزه که مدرسه آرمان تعطیل شده، علاوه بر تعطیلی مدرسه ها برق  و تلفن خیلی از منازل از جمله منزل ما قطعه و ماهواره  و آنتن دیجیتال هم که دیگه کلا فاتحش خوندست، خوب دیگه اینم از ظرفیتهای بالای این شهره برای کنترل بحران، اونم چه بحرانی بارش چند میلیمتر برف البته پسرم دیروز رو با برف بازی با مامان جون و سهیل و سامان گذروند و نذاشت مثل شهر برف مغلوبش کنه و من با دیدن برف: دوست دارم برگردم اون دوران که بابام بیدارم میکرد و میگفت : پاشو ببین چه برفی اومده …   ...
18 دی 1392

افتادن دندون جلوی آرمان

بالاخره موفق شدم یه عکس از پسر بی دندونم بگیرم . البته این سومین دندون گل پسرمه که میفته ولی از ردیف بالای دندونا. افتادن این دندون روی حرف زدن آرمان اثر گذاشته و خیلی بامزه شده. نازپسرم بازم این دندونشو پیچید لای دستمال و گذاشت زیر بالشش به امید کادوی فرشته ها(البته میدونه که فرشته کسی نیست جز بابااحسان). ولی متاسفانه فرشته ما اینبار سرش شلوغ بود و به کلی قضیه رو فراموش کرد. پیش میاد دیگه........... ...
24 شهريور 1392

آرمان و سفر تابستونه

سلام به همه دوستای گل آرمان جونم. بعد از یه تاخیر طولانی اومدم تا از تابستونمون بگم. امسال ما همراه بهترین و عزیزترین دوستانمون یعنی هم اتاقیهای نازنین دوران دانشجویی رفتیم سفر. چهارتا خونواده بودیم: خاله سمیه و عمو وحید و پارمیداخانم خوشگل خاله سودابه و عمو شهرام و کیامهر جون جونی خاله آذر و عمو سروش و آروین گلی مامانی و بابا احسان و جیگمل ناز یعنی آرمان بعد از یه توقف یه روزه تو شهر قزوین خونه خاله سمیه، رفتیم شمال(نمک آبرود). تو اون مدتی که اونجا بودیم همگی حسابی خوش گذروندیم. خوش که میگم یعنی خیلی خیلی خیلی خوش. پسر گلم تا تونست آب بازی کرد. هوا عالی بود و از شرجیهای همگی شمال خبری نبود. حیف که هر سفری پایانی داره. بعد از ...
30 مرداد 1392

مریضی مامان و آرمان

وای مامانی امان از مریضی، اونم دل درد که دو سه روزه من و تو رو گرفتار کرده با وجود اینکه خیلی تو غذا خوردن مراعات میکنیم ولی بازم فایده نداره  جالب اینجاست که معیار سنجش دل درد ما شده عدد. مثلا تو از من میپرسی مامانی دل دردت چندتاست؟ منم میگم سه تا. تو هم میگی: مال من دوتا شده، دیگه داره تموم میشه. بعد از چند ساعت دوباره میای میگی: وای مامانی بیشتر شد 5تا شد. اشتها که اصلا نداری و میوه هم که نمیخوری مامانی. تا این دل درد من و تو به صفر برسه خدا رحممون کنه. ...
13 تير 1392

شروع تابستان

با شروع تعطیلات، آرمان گلی روزهای فرد باید برن کلاس. از صبح تا ظهر. به ترتیب کلاس شنا، زبان و رباتیک. میدونم که برای بچه این سنی خسته کننده ست ولی چاره ای نیست. مخصوصا کلاس شنا که چون برای اولین بارشه که تنهایی میره استخر خیلی نگران کننده ست. جیگمل نازم دیروز به نوید و ارشیا(پسرهای فامیل) میگفته: شما هم مجبورید برید مدرسه که اونا هم گفتن آره و پسرم جواب داده: متاسفانه منم باید برم پسر نازم میدونم که بخاطر مشغله کاری مامان و بابا خیلی اذیت میشی ولی بدون که هر کاری میکنیم بخاطر آینده و خوشبختی توست. شاید از سر خود خواهی خودمون باشه ولی عاشقونه دوست داریم و بهترینها رو برات میخوایم. جغرافیای کوچک من همین چشم های مشکی توست که هیچ چیز ج...
28 خرداد 1392